شماره ٣٨٧: نمي بايد ترا مشاطه اي بهر خودآرايي

نمي بايد ترا مشاطه اي بهر خودآرايي
به صحرا مي روي، از خانه آيينه مي آيي
لطافت بيش ازين در پرده هستي نمي گنجد
که چون نور نظر در پرده اي پنهان و پيدايي
ز روي عالم افروز تو دلها آب مي گردد
گر از خورشيد گردد آب در چشم تماشايي
اگر شبنم ربايد آفتاب از نيزه خطي
تو با آن قد رعنا حلقه هاي چشم بربايي
ز نقش پا گذاري دست بر دل خاکساران را
اگر چه زير پاي خود نمي بيني ز رعنايي
به اميد تماشا چشم وا کردم، ندانستم
نگه را خون کند ناز تو در چشم تماشايي
کمند زلف در گردن گذشتي روزي از صحرا
هنوز از دور گردن مي کشد آهوي صحرايي
چه خونها کرد در دل عاشقان را لعل ميگونت
چه کشتي ها درين يک قطره خون گرديد دريايي
در و ديوار شد آيينه پرداز از جمال تو
چه خواهد شد اگر زنگ از دل من نيز بزدايي؟
اميدم بود کز خط شرم رخسار تو کم گردد
ندانستم که از خط پرده ديگر بيفزايي
تو آتشدست تا پا در رکاب شوخي آوردي
فلاخن سير شد صد کوه تمکين و شکيبايي
به عزم صيد چون آيي به صحرا، در تماشايت
چو مژگان از دو جانب صف کشد آهوي صحرايي
به اميد تو از صد آشنا بيگانه گرديدم
چه دانستم که حق آشنايي را نمي پايي؟
همان بهتر که ليلي در بيابان جلوه گر باشد
ندارد تنگناي شهر، تاب حسن صحرايي
درين ايام شد ختم سخن بر خامه صائب
مسلم بود اگر زين پيش بر سعدي شکرخايي